یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

سیب

تو به من خنديدی
و نمی دانستی من به چه دلهره
از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پی من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتی و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
می دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا خانه كوچك ما سيب نداشت
احتمالاً همتون با این شعر حمید مصدق آشنایین
حالا من تازگیا یه شعر دیگه پیدا کردم که در جواب این شعره. البته از نظر شیوایی به شعر حمید مصدق نمی رسه ولی خیلی لطیف و قشنگه
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تورا
خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان منو
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چه می شد
که اگر باغچه کوچک ما سیب نداشت