دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۴

!دلم برات تنگ شده جونم



دلم بد جوری گرفته
هانیه از اون روزی که رفتی تعادل زندگیم بهم خورده؛ صبح که از خواب بلند میشم بی حوصلمو اصلاً دل و دماغ هیچ کاریو ندارم. این درسای لعنتی هم که تمومی ندارن. تا از شر یکیش خلاص میشم یاد یکی دیگه می افتم و دوباره باید این "ایز یو داز" مسخره رو شروع کنم. شب و روزم قاطی شده. شبا خوابم نمی بره و روزا همش خمیازه می کشم. دیشب ساعت سه بود که بهت زنگ زدم. هانیه ... یاد اون آهنگه افتادم
"دلم برات تنگ شده جونم ... می خوام ببینمت نمی تونم"
"نیمه شب از خوابم پا میشم ... نیستی پیشم، باز دیوونه می شم"
... دوری تو تیشه زد به ریشه ام
!هانی تهران در چه حاله؟ انقدر دلم هوای برفای تهرونو کرده که نگو. چی می شد منم باهات می تونستم بیام
!یادت نره جای منو تو رستورانه هفتاد و دو خالی کنی
اگه تونستی یه سری هم به دانشگاه و کافی شاپ شیث بزن. هر چی باشه نوبت عاشقی ما هم از اونجا شروع شد. یادته؟