سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

نه



هر روز صبح که چشاشو باز می کرد، اونو کنار خودش می دید ... با تمام عشقش نگاهش می کرد ... صورت معصومشو تو بغل خودش مجسم می کرد ... یعنی دوست داشت که واقعاً بغلش کنه و ببوستش، اما دلش نمی خواست اونو از خواب بیدار کنه ... آره اکه خودش از خواب پاشه بهتره... دوباره می رفت تو رؤیاشو به عشق بغل کردنش ساعتی کنارش آروم می گرفت. با هر تکونی که اون تو خواب می خورد، از جاش می پرید و نگاهش می کرد ... الان ببوسمش؟ ... ولی نه بازم دلش نمیومد. بالاخره فرشته کوچولوش چشاشو باز می کرد و نگاهشون قبل از لباشون به هم گره می خورد، با تمام وجودش اونو تو آغوشش می گرفت ... به عشق همین لحظه این همه کنارش آرمیده بود ... امــــا دوباره دست رد تو سینش می خورد، دوباره جواب نگاه پر از عشقش، خمیازه بود ... دوباره جواب تقاضای بوسیدنش، اخم و بی تابی بود ... امروز هم حوصله نداری؟ ... و جوابشو خودش قبل از سوالش می دونست ... ولی باز فردا به عشق دیدن روی اون چشاشو باز می کرد ... یعنی امروز می داره ببوسمش؟