شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

مرسی مهین عزیز

روزی
يك روز سرد زمستانی
يكی از همان روزهای سوز و بلرز يتيم
پرنده ای خيس و خسته
از بالای بام خانه ها گذشت
آمد رفت
رفت روبروی دريچه بی گلدان اتاق تو نشست
تو نبودی
همسايه ها می گفتند رفته ای راهی دور
خبر از شفای حضرت حوصله بياوری
پرنده داشت
به شيشه مه گرفته بی تماشای تو
نك می زد
انگار بو برده بود
انگار باد به او گفته بود
در دفتری كه تو زير بالش خود نهان كرده ای
راز كدام كليد گم شده را نوشته اند
و ما هيچ نمی دانستيم
تا شبی ديگر
كه كودكان كوچه خبر آوردند
پرنده ای كه به سايه سار هدهد مرده می مانست
آمده افتاده پای آخرين صنوبر پير
زنده است هنوز
هنوز دارد مثل ما آدميان انگار
می خواهد چيزی بگويد
چيزي شبيه راز همان كليد گم شده
كه گفته اند پنهانی ترين شفای همين قفل كهنه است