چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۵

!چه بی برگ و بال پیر می شوم



... ظهر پنجشنبه
روزنامه ای که بارها خواندمش تا این این دقایق تنهایی سریعتر گم شوند
!و تو دیگر در کنارم نیستی
×××
!آه ای ظهرهای پنجشنبه های انتظار
... که در گذرگاه زمان شما دیگر ناپیدا
×××
... خاطرات روزهای بی بازگشت من ...
×××
،در انتظار معجزه ای عظیم
... چشم هایم هنوز به راه توست

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵

!چنان بی پا و سر گشتم، که پای از سر نمی دانم





من به مهماني دنيا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ايوان چراغاني دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته كوچه شك
تا هواي خنك استغنا
تا شب خيس محبت رفتم
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق
رفتم، رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سكوت خواهش
تا صداي پر تنهايي
×××
چيزهايي ديدم در روي زمين
كودكي ديدم، ماه را بو مي كرد
قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد
نردباني كه از آن، عشق مي رفت به بام ملكوت
من زني را ديدم، نور در هاون مي كوفت
ظهر در سفره آنان نان بود، سبزي بود، دوري شبنم بود، كاسه داغ محبت بود
من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز
بره اي ديدم، بادبادك مي خورد
من الاغي ديدم، يونجه را مي فهميد
در چراگاه " نصيحت" گاوي ديدم سير
"شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: "شما
من كتابي ديدم، واژه هايش همه از جنس بلور
كاغذي ديدم، از جنس بهار
موزه اي ديدم دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقیهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال
"قاطري ديدم بارش "انشا
"اشتري ديدم بارش سبد خالي " پند و امثال
"عارفي ديدم بارش " تننا ها يا هو
×××
من قطاري ديدم، روشنايي مي برد
من قطاري ديدم، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت
(من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت
من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد
و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود
كاكل پوپك
خال هاي پر پروانه
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي
خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد
و بلوغ خورشيد
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح
×××
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات
پله هايي كه به بام اشراق
پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت
×××
مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست
×××
شهر پيدا بود
رويش هندسي سيمان، آهن، سنگ
سقف بي كفتر صدها اتوبوس
گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد
كودكي هسته زردآلو را، روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد
و بزي از "خزر" نقشه جغرافي، آب مي خورد
×××
بند رختي پيدا بود: سينه بندي بي تاب
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي
مرد گاري چي در حسرت مرگ
×××
عشق پيدا بود، موج پيدا بود
برف پيدا بود، دوستي پيدا بود
كلمه پيدا بود
آب پيدا بود، عكس اشيا در آب
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون
سمت مرطوب حيات
شرق اندوه نهاد بشري
فصل ول گردي در كوچه زن
بوي تنهايي در كوچه فصل

گوشه ای از شعر صدای پای آب

پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۵

!صد شور نهان با ما

... برف سنگین آن روزها
،طنین خنده های سرشار از نشاط تو
،و نوروزهایی که به امید بهترین ها برای تو
... چشم هایم را می بستم
یا مقلب القلوب و الابصار
×××
... خاطرات روزهای بی بازگشت من ...
×××
،آه اگر بدانی هنوز هم یک لبخند تو
... امیدم را به زندگی بر می گرداند

سه‌شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۵

!بند کفش هایت را من می بندم



... حرف های پوچ
!چشم های تنگ دیگران
،تو نگران آبرویت بودی
!من نگران ما
×××
... خاطرات روزهای بی بازگشت من ...
×××
!بند کفش هایت را من می بندم

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۵

!شمایل تو بدیدم، نه عقل ماند و نه هوشم



... گام هایم بلند اما لرزان
!و هر لحظه تو در برابرمی
،وقتی که بر می گردم و می نگرم
!باز جز تو کسی نیست
×××
... خاطرات روزهای بی بازگشت من ...
×××
... پناه بر فهم فراموشی
... امان از سکوت و خاموشی

وای از این بی همرازی

فقط يک حس و حالِ ساده است
يک حس و حالِ عجيب
يک حس و حالِ قشنگ
مثل خيره شدن در خوابِ پرده و پرچين و آينه
حالا پرده و پرچين و آينه، چه ربطی به رويای آدمی دارند من نمی‌دانم؟
!هر چه بيايد، آمده است، می‌آيد
نه دستِ من است که پل‌های پشتِ سرِ ستاره را بشمارم
نه تو از اين ترانه به احوالِ آينه خواهی رسيد
... فقط بايد گذاشت و رفت و راه به منزلِ دريا بُرد
اهلش هستی؟
آن چه برای من از ميلِ رفتن مهم‌تر است
!نان و چراغ و چيزهای چندانی نيست
راستش اين روياها آن‌قدر پيشِ پا افتاده‌اند
!که دست از سرِ احوالِ آدمی برنمی‌دارند
حالا سال‌هاست که به اين آينه عادت داريم
عينِ آينه می‌آييم و شبيهِ ستاره می‌شکنيم
... خُب، هر کس به راه خويش

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵

عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد



هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
-----
آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد
-----
گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد
-----
آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد
-----
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بی‌مایه زبون باشد هر چند که بستیزد
-----
فضلست اگرم خوانی عدلست اگرم رانی
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد
-----
تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
-----
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵

شب ایرانی


طراحی پوستر از دوست بسیار عزیزم سیروس سلیمی خلیق
-----
شنبه شب به اتفاق بیش از 15 نفر از دوستان ایرانی ساکن بریزبین رفتیم سینما. جشنواره فیلم بریزبین بود. من از این که چرا توی این جشنواره فیلم های ایرانی زیادی بود خبر نداشتم. البته بعداً فهمیدم که یک بخش از این جشنواره مربوط به سینمای اسلامیه و دو کشور ایران و ترکیه هم که در صنعت سینما نسبت به بقیه کشورهای مسلمان برترند، حضور گسترده ای داشتن. هر چند که صلاحیت نقد فیلم رو ندارم اما دوست دارم راجع به فیلم ها چند خط بنویسم. ما دو فیلم رو پی در پی دیدیم. گیلانه و یک شب. از دیدگاه من آماتور فیلم گیلانه ساخته رخشان بنی اعتماد یک شاهکار بود. لحظاتی از این فیلم چنان تأثیر گذار بود که سنگینی نفس تماشاگرها به وضوح توی سالن حس می شد. به خصوص توی این زمان که دوباره نسل کشی داره اتفاق می افته این فیلم خیلی تأثیر بیشتری داشت. توی فیلم بوی شمال، بوی صفای ایرانی و بوی تلخ سختی های دوران جنگ و مصائب بعدش برای من خیلی ملموس بود. راجع به جشنواره و بعضی از فیلم های ایرانی همایون عزیز با قلم روان خودش توضیحاتی داده که خواندنش خالی از لطف نیست. فیلم بعدی هم یک شب بود. اولین فیلم به کارگردانیه نیکی کریمی. نیکی کریمی که ابتدا به نظر من به خاطر صورت و چهره اش معروف شده بود رفته رفته هنر خودش رو توی سینمای ایران اثبات کرد و نشون داد که در بعضی قالب ها می تونه برترین هنرپیشه زن ایران باشه. راجع به اولین فیلمش هم که شنبه شب دیدم، برعکس اکثریت دوستان عزیزم از فیلم خوشم اومد. آرامشی که توی فیلم بود برای من خیلی جذاب بود. ضمن اینکه روشن ترین نما در کل فیلم در سکانس پایانی بود که زمانش گرگ و میش سحرگاهی بود. یعنی تمام فیلم در نماهای تاریک بود و البته با ایرادهایی در نور پردازی. فیلمش ضعف های بارزی داشت اما نمی دونم چرا به دل من نشست. بعد از فیلم بحثی بین ما بود راجع به این که چرا این فیلم ها توی جشنواره اومدن و هر کس نظر خودش رو می گفت. من بیشتر شنوده بودم تا گوینده اما تقریباً با نظر هیچ کس موافق نبودم. یکی می گفت اینا با پارتی بازی هیأت های نظارت توی ایران میان توی جشنواره، یکی دیگه می گفت اینا به خاطر ارتباطات تهیه کننده ها میان. یکی می گفت نباید بذارن فیلم هایی که بدی های ایران رو نشون می ده خارج از کشور بره و من هم که اوایل سعی در شرکت در اون بحث داشتم خیلی زود فهمیدم که قضیه این چیزها نیست و سکوت کردم چون واقعاً چیزی نمی دونستم. فرداش یکی دیگه از دوستان رو دیدم و راجع به جشنواره با هم صحبت کردیم. نظرش منطقی تر به نظرم رسید. می گفت جشنواره در بخش سینمای اسلام بیشتر راجع به فعالیت زنان در این عرصه است و از این خانه سیاه است فروغ فرخزاد که سرمنشأ این فعالیت کارگردانان زن در ایران بوده توی این جشنواره هست تا یک شب، ساخته نیکی کریمی. نظرش به دلم نشست و امروز هم توی وب سایت جشنواره همون موضوع رو پیدا کردم. به هر حال از این که بگذریم، شب ایرانیه خوب و به یاد موندنی بود

جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۵

!عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود


... فغان از این خوابهای بی تعبیر
... فریاد از این خنده های بی رؤیا
!پناه بر خدا
... خاطره روزهای بی بازگشت من
!من هنوز هم دلم برای لحظه های خوش آن روزهای بی بازگشت می تپد
،هنوز هم آهنگ باران و موسیقی تکراریه آن روزها
- که با تو برایم دلنشین بود -
... از دغدغه های این ایام ملال آور می کاهد
...
...
!بیراهه نرو
!با توام
!ای همه عمر من
... آخ اگر بدانی چقدر دلتنگ طعم بوسه های مستانه ات هستم