جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۸۵

همه بهانه از توست


خیلی آروم قدم بر می داشت. سلانه سلانه. بیشتر از 35 سال نداشت. اما شکسته تر از سنش بود. نگاه ماتش به روبرو در جستجوی چیزی بود اما هیچ چیزی توجهش رو جلب نمی کرد. بیهوده می رفت؟ کسی نمی دانست. با همان آرامش آزار دهنده اش رفت کنار خیابان ایستاد. تاکسی ها و مسافر کش ها مثل همیشه از هر ترفندی برای سبقت گرفتن از همدیگر استفاده می کردن تا اونو مال خودشون کنن. عین یک ماهی خسته بین یک مشت کوسه گرسنه! اما مرد تنها با نگاه به سمتی دیگر به همه جواب منفی می داد. صدای مسافرکش ها، صدایی آزار دهنده بود که انگار مرد تنها نمی شنید؛
! مرتیکه مگه مرض داری -
! خوب اگه نمی خوای سوار تاکسی بشی برو تو پیاده رو دیگه عوضی -
همراه صداها به داخل ماشین رفتم. راننده عصبانی ادامه داد: مردم دیوونه شدن به خدا. یارو ... خله وایساده کنار خیابون عشوه میاد عین ... ها
دوباره بر می گردم به سمت مرد خسته. همچنان ایستاده. ماشینی از دور میاد. مرد خسته دستشو بالا می بره. نگاهم به سمت ماشین می ره. خانوم جوونی توی ماشینه. شاید 25 ساله باشه. دختر با تعجب نگاه می کنه. مرد رو می بینه. مرد خسته در ذهن دختر جوون نقش می بنده: این چرا برای من دست تکون می ده؟ قیافش که آشنا نیست! به تیپش هم نمی خوره مزاحم باشه. ولش کن بابا به من چه... و رد می شه. اما هنوز در آینه تصویر مرد خسته رو دنبال می کنه. نگاه خیره مرد خسته به ادامه مسیر ماشین باعث انصراف دختر می شه. ترمز می کنه. تکون ناگهانیه مرد خسته باعث واکنش ناخود آگاه دختر جوون می شه. با دنده عقب به سمتی می ره که مرد خسته هم با قدم های سریعش بهش نزدیک می شه. در همون حال با فشار دگمه قفل در، در ماشینو قفل می کنه. جلوی پای مرد می ایسته. پنجره رو چند سانتی متر می کشه پائین. مرد دولا می شه؛
سلام خانوم ... سلام ... می تونم سوار شم؟ ... شما؟ ... من _____هستم ... من شما رو نمی شناسم آقا. می تونم کاری براتون انجام بدم؟ ... اگه اجازه بدین سوار بشم عرض می کنم
دختر با خودش فکر می کنه. تصویر صفحه حوادث روزنامه ها میاد جلوی چشمش؛
آقا اگه کاری دارین همین جا بفرمایین وگرنه شرمنده ام. نمی تونم
مرد مستأصل نگاه می کنه. دختر ادامه می ده: من خیلی دیرم شده آقا
دگمه بالا بر شیشه رو فشار میده و در همون حال نگاه مرد به حلقه توی دست دختر می افته. ماشین راه می افته و مرد همچنان خیره به مسیر حرکت ماشین نگاه می کنه. وقتی دختر جوون به محل کارش می رسه همه چی رو فراموش می کنه. اما مرد خسته با پاهایی سست و لرزان به سمت خونه راه می افته. توی راه از کنار صدای بوق ماشین ها و بد و بیراهه های راننده ها به سادگی می گذره. آهسته و بی انرژی وارد خونه می شه. می ره کنار پنجره ای که پرده ای نیمه نصب شده داره. رو به خونه پشتی می شینه و مشغول نوشتن می شه؛
سلام زندگی. این آخرین باریه که برات نامه می نویسم. امروز برای اولین بار بالاخره باهاش حرف زدم. می دونستم منو نخواهد شناخت. اما من که می شناختمش! اصلاً مگه می شه بعد از این همه سال عشق بازی از ذهنم بره! اما اون که منو نشناخت. زندگی! این راز رو فقط به تو می گم. به تو که خودت باعث و بانی راز من هستی. روزی که دیدمش یه دختر 20-21 ساله بود. من یه هفته به ازدواجم مونده بود. اون روز که اومدم توی این خونه برای آوردن و چیدن وسایل با دختری اومده بودم که قرار بود همسرم بشه. موقع نصب این پرده بود که این دختر رو دیدم. اون هم منو دید و لبخند زد. مثل دیوونه ها وایساده بودم و نگاهش می کردم. هیچ چیز خاصی نداشت. نه توی صورتش و نه توی رفتارش. اما من مسخ شده بودم. دختری که قرار بود همسرم باشه، منو دید. ناراحت شد. اما من حالم بدتر از این حرف ها بود. هنوز مثل دوونه ها نگاه می کردم. قهر کرد. برای همیشه رفت. بعد از اون هرگز ندیدمش. من هم در همون لحظه رفتم اما به رؤیای زندگی با اون دختر! و البته من هم هرگز برنگشتم ... اطرافیانم هر چقدر نصیحتم کردن، فایده نداشت.هر روز به عشق دیدن اون به خونه ای می اومدم که هنوز پرده اش نصفه و کاره نصب شده بود! لحظه ای که نگاهمون در هم گره خورده بود هر لحظه جلوی چشمانم هست. هر روز می گفتم امروز دیگه باهاش حرف می زنم ولی نمی زدم! 5 سال به عشق یک نگاه و لبخند سوختم و چیزی نگفتم. تا این که دیشب چند نفر که تا حالا ندیده بودمشون با دسته گل رفتن خونشون. می دونستم موضوع چیه. قلبم درد گرفت. به خودم سر کوفت زدم که این قدر نرفتی تا کار از کار گذشت. خسته و ناامید پشت پنجره نشستم تا صبح. از خواب که پاشد من هم بلند شدم. رفتم بیرون منتظرش شدم. می دونستم امروز آخرین فرصتمه. اما منو نشناخت! به من که نگاه کرد تمام وجودم در آتش سوخت. وقتی که رفت فکر می کرد که تنها رفته. اما خبر نداشت که جان مرا هم با خودش برد. مثل قلبم که 5 سال پیش برده بود

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

چنان بی پا و سر گشتم که پای از سر نمی دانم



،باران می آید
و من هنوز در حیرت صورت زیبای تو زیر بارانم
عطر تن خیست را هرگز از یاد نخوهم برد
×××
... خاطرات روزهای بی بازگشت من ...
×××
،دستهایم گرمی بدنت را می جوید
... در جای جای زندگانیم
!و چه بیهوده و مشتاق

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

داشت می آمد



ماه، نافِ سپيدِ آسمان پيدا بود
لمسِ يک جورِ ديگرِ ليمو
پرنده هم
پوستِ ولرمِ شب
و چند هوای عجيب کاملا بی‌اسم
انگار همين توبای آشنا
برای تمامِ ستارگانِ خوشبویِ کبريا ترانه خوانده است
هی می‌رسند به نور
يکی‌يکی می‌رسند به نور
بعد يکی‌يکی در دامنِ دريا می‌افتند
لُختِ لختِ مادرزاد ... ماه
پروانه‌های روشنِ سربه‌هوا
و اصلا چه شبِ عجيبی دارد اين آخرآخرایِ اردیبهشت
×××
چقدر دلم می‌خواست
من هم يک ذره شاعر بودم
چه هوشِ لبريز بی‌قراری به خدا

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو



... نشسته ام و تنها تو در برابرمی
،لبهایم به اشتیاق لبهایت باز می شود
و چشم های بی تحملم
- که قادر به ثبت این لحظه نیست -
... به شوق این بوسه بسته می ماند
،چشم هایم را که باز می کنم
!دیگر تو در کنارم نیستی
!نه الان که مرا بوسیدی و نه انگار هیچوقت
×××
... خاطرات روزهای بی بازگشت من ...
×××
پس کِی دوباره می آیی؟

پنجشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۵

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی



... فنجان چای مرا تو بنوش
... سیگارت را من می کشم
!و درد ایام نبودنت را
×××
... خاطرات روزهای بی بازگشت من ...
×××
!فنجان جان مرا بشکن و برو

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵

گریه راه تماشا گرفته


،باران نابهنگام عصر یک روز تابستانی
،بوی زمین مرطوب پیچیده در فضا
!و من تنها زیر باران پرسه می زنم
×××
... خاطرات روزهای بی بازگشت من ...
×××
!باران را هم بدون تو نمی خواهم

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۵

طــــــــــــــــــــولانـــــــــــــــــی


نمی خوام پا تو کفش طنز نویسان عرصه وبلاگ بکنم چون اصولاً آدم این کار نیستم! سیاسی هم نمی خوام بنویسم. چون اگر من سیاسی بنویسم خودش می شه طنز! اما وقتی بر حسب عادت و نه علاقه سراغ یکی از سایت های خبری در ایران رفتم و با این عنوان روبرو شدم، دیدم هر جوری بنویسم می شه طنز سیاسی
حاشیه نرم دیگه؛ با خوندن "اعلام عاملان تعطیلی امروز مجلس" گفتم باز بمب گذاری شده. اما بعدش که خود خبر رو خوندم شروع کردم با صدای بلند خندیدن! یعنی یه جورایی ریسه می رفتم. نماینده مجلس ایران در جایی که اون همه دوربین و خبرنگار و از این چیزا پیدا می شه مجلس رو ترک کرده اونم بدون کارت زدن! اگه بدونی چقدر خندیدم! بابا نماینده مخلص! حافظ حقوق ایران و ایرانی! تو که موقع انتخابات خودتو خدمتگزار مردم معرفی می کنی! می ری دنبال کارای شخصی خودت؛ خوب برو هر کسی کار شخصی داره. ولی کارت رو چرا دو در می کنی آخه خوشگل! تو که حتماً ادعای دین و ایمان و نماز شب و ... هم می کنی چرا حروم خوری می کنی؟ بابا مگه پول مردم ارث پدرته یا مجلس خونه خالس؟
×××××
از دورانی که رگ گردنم با شنیدن اسم پرسپولیس می زد بیرون خیلی گذشته. تو دوره ای که پرسپولیسی بودم به تناوب این بازیکنا در این تیم بازی می کردن: علی پروین، ناصر محمدخانی، حمید درخشان، فرشاد پیوس، مجتبی محرمی، ... و این اواخر هم احمدرضا عابدزاده، علی دایی، مهدی مهدوی کیا و علی کریمی. بعد از اون کم کم پرسپولیس از دلم رفت اما این بازیکنا هنوز که هنوزه توی دلم هستن! چند روز پیش تو روزنامه خبر ورزشی خوندم که محرمی رفته سر تمرین جوانان پرسپولیس و گفته من بازیکن خوبی بودم ولی آدم خوبی نبودم. اشتباه کردم و خودمو نابود کردم شماها هر کدوم می تونین یه بازیکن خوب مثل محرمی باشین اما مثل من اشتباه نکنین! به این می گن مرد؛ به این می گن مرام؛ که میاد خودشو جلوی یه مشت جوون خورد می کنه تا اونارو بسازه
یا همین علی پروین که یه جورایی عاشقشم! می گن بی سواده، بی کلاسه، به هاف تایم می گه هاف تیم، فحش می ده عین نقل و نبات ولی مَرده! بعد از یه عمر خدمت به پرسپولیس با بدترین شکل ممکن از تیم بیرونش کردن. اونم توسط محمد حسن انصاریفرد که شاگردش بوده. اون موقع که رفت، هیچی نگفت. سکوت کرد ... اما حالا که آقای مدیر عامل توی تیمداریش مونده و قرض و چک برگشتی های پرسپولیس شده یه چماق تو سرش، پروین برگشته و عین یه مرد سینه سپر کرده و گفته هر کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم. آقای انصاریفرد! مردونگی به ریش و سبیل و یه دست کت و شلوار نیست! مردونگی به لوطی بودنه. مردونگی یعنی دست افتاده رو گرفتن. از بزرگت یاد بگیر
×××××
از شنبه لیگ ایران شروع می شه و طبق معمول هم بازار کُری خونی داغه! امسال هم مثل پارسال رقابت برای قهرمانی خیلی فشرده خواهد بود. حالا تیم ها؛
ابومسلم خراسان: بنا به خصلت ذاتی بومی های خراسان فوتبال جنگنده و پر جونی داره. اما شاید برای مدعی قهرمانی بودن کافی نباشه. حتی با حضور خداداد در کادر فنی
استقلال اهواز: از وقتی شفیع زاده اومده بالا سر این تیم هیچوقت آرامش در استقلال نبوده! امسال که دوباره فیروز کریمی هم برگشته تا جنسشون جور باشه برای دست و پا زدن میانه جدول
استقلال تهران: نبودن قلعه نوعی در تیم شاید خیلی گرون تر از تصور مدیران استقلال تموم بشه! به خصوص که امسال عنایتی هم نیست. اما با تمام این حرفا استقلال همیشه مدعی قهرمانیه
برق شیراز: برق سالهاست به ارائه بازی های کم گل عادت کرده. امسال هم که بیژن ذوالفقارنسب کنارشه دیگه بدتر! برق با حضور دکتر بیژن می تونه بعد از سالها با خیال راحت به بقا در لیگ برتر فکر کنه
پاس تهران: آقا مجید جلالی باید قدر خودشو به عنوان یه آنالیزور می دونست و پا به عرصه مربی گری نمی ذاشت. اما با این حال پاس هم با جلالی از مدعیان قهرمانی خواهد بود
پرسپولیس تهران: معتقدم اگر پرسپولیس پارسال مشکل مالی نداشت، پتانسیل قهرمانی رو داشت. امسال هم حرفم همینه. پس ظاهراً خداحافظ قهرمانی! پرسپولیس یکی رو می خواد مثل امیر عابدینی
پیکان تهران: پیکان به دلیل نوع تفکر مدیرانش هرگز نتونسته از امکاناتش استفاده لازم رو ببره. امسال هم وضعش همینه
ذوب آهن اصفهان: ذوب رو با آقا رسول کربکندی دوسِش دارم. هر چند که امسال خیلی ضعیف یارگیری کرده ولی اگر به کربکندی وقت بدن ذوب آهن باز هم بزرگی خواهد کرد
راه آهن تهران: به نظرم راه آهن هم حداکثر می تونه خوشو در ته جدول حفظ کنه و سقوط نکنه
سایپا کرج: سایپا با مربی معروف آلمانیش فصل پر مشقتی خواهد داشت. به خصوص که علی آقای دایی هم تو تیمشونه
سپاهان اصفهان: از قدیمی ترین تیم های ایرانه که با لوکا بوناچیچ می تونه سد راه بزرگای لیگ بشه و خودش هم بزرگی کنه
صبا باتری تهران: از فرهاد کاظمی جز قهرمانی انتظار دیگه ای نیست! اما معتقدم فرهاد خان فقط استاد لیگه و در تورنمنت های کوتاه مدت خبره نیست
فجر سپاسی شیراز: شاغلام پیروانی از اون دسته آدمایی که فکر کنم هیچ دشمنی نداره. ساده، رک و با محبت. تیمش هم همیشه به خاطر جوونی اوایل فصل در جا می زنه و بعدش تا میانه های جدول راحت میاد بالا. شاغلام یه نعمته برای فوتبال ایران. کاشکی یه روزی سرمربی نوجوانان ایران بشه
فولاد خوزستان: معتقدم مایلی کهن باید در رده سنی جوانان کار کنه اون هم در سطح ملی. مایلی کهن ذاتاً جهت پرورش بازیکن نابغه است و برای حضور در یک دوره مسابقه طولانی مثل لیگ، فاجعه! برگ برنده فولاد امسال محمد خاکپوره با کوله باری از تجربه لیگ فوتبال آمریکا
مس کرمان: نا شناخته ترین تیم این دوره که به خاطر مربی خوشنامش به شگفتی سازیش خیلی امید هست. مس هم مثل برق و ذوالفقارنسب، با نادر دست نشان می تونه به میانه های جدول فکر کنه
ملوان انزلی: ملوان با احمدزاده دیدنی تر از پارسال خواهد بود ولی ابزار بزرگی در لیگ رو هنوز نداره. ملوان اگر قدر شیربچه های خطه شمال رو بدونه می تونه تو لیگ آقایی کنه. ولی حیف که تو ملوان کسی، کسی رو قبول نداره
-----
پاورقی 1: جای فوتبال ناب آذری در لیگ بد جوری خالیه
پاورقی 2: به نظرم پنج ضلعیه قهرمانی به ترتیب شامل پرسپولیس، صباباتری، استقلال تهران، ذوب آهن و پاس خواهد بود
پاورقی3: کاندیداهای سقوط هم به نظرم پیکان، راه آهن، سایپا، مس و حتی استقلال اهواز هستن
پاورقی 4: از 16 تا تیم لیگ ایران 7 تا شون تهرانی هستن
پاورقی 5: اگر کسی برنامه لیگ یا برنامه برای پیش بینی لیگ رو می خواد به من ایمیل بزنه

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

!آه از این دمسردی ها

... خاطره عکس هایی که جز من کسی ندیده
... خاطره اشعاری که جز من کسی نخوانده
،و تاریخ مصرف این ایام بی مراد
!که دیگر گذشته است
×××
... خاطرات روزهای بی بازگشت من ...
×××
!شعله ام را تو خاموش کن

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵

ف


آنقدر اين جوي خفته و اين آب آسيمه بگذرد
:که ما نباشيم و ديگران بگويند
"!روز است هنوز و روز رازدارِ هنوز است هنوز "
،که هنوزه کوچه کلمات
از اصواتِ استعاره بي‌نام است
،و زمان از قيدِ فعلِ خويش
!عبورِ موصوف مرا نمي‌داند
،که "ف" هميشه حرفِ آخر حرف است
!اما سرآغاز فلسفه نيست
با سپاس از محسن صیفی

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۵

شیدای توام، تاج سرم بیا به برم


،کاغذی آغشته به عطر تو
،راهرویی پر از بوی تن تو
!و قلمی سر آغاز کتاب زندگی من
×××
... خاطرات روزهای بی بازگشت من ...
×××
،مرا علاقه اندکی از تو کافی بود
!تا عمری را به پایت بریزم